گروه جهاد و مقاومت مشرق - سردار شهید «حسین املاکی» در شب عاشورا سال ۱۳۴۰، در روستای کولاک محله شهرستان لنگرود در خانوادهای مذهبی و کشاورز دیده به جهان گشود. او پس از گذراندن دوران تحصیلی خود در سال ۵۸ موفق به اخذ دیپلم در رشته بهداشت محیط شد.
حسین در عملیاتهای متعددی چون «والفجر مقدماتی»، «والفجر ۱»، «والفجر ۴»، «والفجر ۶»، «والفجر ۸»، «والفجر ۹» و «بدر» نقشآفرینی فوقالعادهای کرد و بیتردید میتوان عنوان کرد آن موفقیتها مرهون شجاعت، خلاقیت، توانمندی و خدمات عالی حسین املاکی بود.
حسین در سال ۶۴ به تیپ قدس گیلان رفت؛ واحد اطلاعات عملیات تیپ را تقویت نمود و بهترین طرح عملیاتی والفجر۹ را با توجه به شناساییهایش در منطقه سلیمانیه ارائه و اجرا نمود و به موفقیتهای بزرگی دست یافت.
کتابهای دیگری را هم در این باره بخوانید
چند دقیقه با کتاب «حرفهای» / ۲۱۴
بمباران تهران؛ ۱۷ روز مدام!
چند دقیقه با کتاب «ستارههای سوخته» / ۲۱۳
حبیب با رفتنش کمر خیلیها را شکست!
چند دقیقه با کتاب «زمان ایستاده بود» / ۲۱۲
محمدرضا و صارم در تله گوشبرها!
چند دقیقه با کتاب «تاریخنگاران و راویان صحنه نبرد» / ۲۱۱
منع برادر از رفتن به قرارگاه خاتمالانبیا!
چند دقیقه با کتاب «ناصر ایجکت نکن» / ۲۱۰
خلبانی که بعثیها را در خرمشهر زمینگیر کرد! + عکس
سرانجام این دلاور شجاع اسلام در ۹ فروردین سال ۶۷، در عملیات «والفجر ۱۰» در منطقه عمومی سید صادق شانه دری، بر روی ارتفاعات «بانی بنوک» به همراه یاران و همرزمان شهیدش «محمد اصغریخواه»، فرمانده گردان کمیل و شهید دکتر «محمد حبیبیپور» و شهید «سید عباس موسوی» در اثر حمله ناجوانمردانه بمباران شیمیایی دشمنان بعثی به آرزوی دیرینهای که کسب مقام شهادت در راه حضرت دوست بود، نائل آمد.
کتاب « املاکی به روایت همسر شهید» سی و دومین کتاب از مجموعه نیمه پنهان ماه است که توسط رقیه مهری آسیابر نوشته شده و مرحوم تحئ گودرزیانی مشاور تألیف آن بوده است. این کتاب را انتشارات روایت فتح منتشر کرده است.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از این کتاب است...
گاهی روزها مرضیه خانم را بغل میکردم و به خانه پدرم میرفتم. اردیبهشت سال ۱۳۶۳ بود. گلدانهایم را روی لبه ایوان چیده بودم. گلهای انبوهشان از لبه ایوان چوبی به سمت حیاط خانه باغ آویزان شده بود. یک دفعه دیدم حسین آقا آمده است. از خوشحالی اشک ریختم.
آقا حسین مرضیه خانم را بغل کرد و صورتش را روی صورت او گذاشت و بویید و بارها بوسید. مرضیه خانم اول غریبی میکرد. بغض کرده و حالت گریه به خود گرفته بود. پدرش را نمیشناخت؛ اما چند لحظه بعد با پدرش انس گرفت و روی زانویش نشست.
حسین آقا زیپ ساکش را کشید و از داخلش یک دست لباس دخترانه بیرون آورد و گفت: «این را برای مرضیه خانم آورده ام.»
لباس را تن دخترم کردم و از حسین آقا تشکر کردم. حسین آقا همین طور که موهای مرضیه را نوازش میکرد گفت در جبهه همهش با خودم میگفتم الان بچهام چقدر بزرگ شده و چه شکلیه؟ حالا میبینم شبیه خودم شده و چقدر هم برای خودش خانوم شده.
وقتی در اتاقمان تنها شدیم، حسین آقا گفت: «رفته بودم تهران برای تعلیم دوره دافوس. در این دوره آموزشهای نظامی مخصوص دیدم نمیتونستم زودتر مرخصی بیام. اما درباره این موضوع با کسی صحبت نکن. این لباس رو هم از تهران برای مرضیه خانم خریدم.»
گفتم: «حسین آقا شما نبودی از سپاه برای ما یه فرش آوردن. بابا هم قبول کرد و گرفت.» حسین آقا ناراحت شد و گفت: «زهرا خانم! از این به بعد، هرچی از سپاه آوردن من نبودم قبول نکنید. نمیخوام چیزی از سپاه بگیرم.»
گفتم: «عیبی نداره بگید پولشو از حقوقمون کم کنن.»
گفت: «اما بهتره از این به بعد چیزی قبول نکنید.» من هم قبول کردم.
و قول دادم دیگه در نبودش از سپاه چیزی نگیرم.
حسین آقا مرضیه خانم را بغل کرده بود و با زبان کودکانه با او صحبت میکرد. بعد با مرضیه خانم به خانه اقوام نزدیک رفتند. ساعتی بعد به خانه آمد و بچه را به من داد و گفت «میرم مسجد کار دارم.»
همه افراد خانواده برای دیدن حسین آقا به خانه ما آمده بودند. من هم چند مدل غذای محلی مثل سبزیپلو با ماهی واویشکا و باقلا قاتوق پخته بودم. بوی خوش غذاهای محلی در خانه پیچیده بود. در سالن پذیرایی سفره را پهن کردم و با انواع ترشی و سبزی محلی تزیینش کردم. همه دور سفره حلقه زده بودند و من مرتب غذاها رو توی دیس میکشیدم و میآوردم سر سفره میگذاشتم و میگفتم: «بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید.»
آقا برای همه بزرگترها غذا کشید و تا آنها مشغول غذا حسین خوردن نشدند برای خودش غذا نکشید. در آخر هم مرضیه خانم را روی پای خودش نشاند و برای من و خودش غذا کشید. غذای مرضیه را دهانش میگذاشت.
میگفت باید خیلی به بزرگترها احترام گذاشت. آنها برکت زندگی ما هستند. بعد از شام هم گفت: امروز به کمک چند تا از جوونهای محله به کتابخونه در مسجد درست کردیم و تعدادی کتاب در کتابخونهش گذاشتیم. فردا به لنگرود میرم تا کتابهای بیشتر رو بهتری پیدا کنم و بخرم تا جوونای روستا ایام فراغتشون بیان کتاب بخونن.
فردا شب که حسین آقا از سپاه به خانه آمد، گفت: «زهرا خانم از طرف سپاه به همه خانوادههای سپاهی یه قطعه زمین در لنگرود دادن. به ما هم قطعهای زمین قسطی دادن که هر ماه قسطش رو از حقوقمون کم میکنن. خدا بخواد در آینده نزدیک کمی دستم باز بشه شروع به ساختنش میکنم. میخوام شما به سرپناه از خودتون داشته باشید. یه جایی هم در سنندج جور کرده بودم که شما رو با خودم ببرم تا بیشتر بتونم به خونه بیایم اما الان با پدرم صحبت کردم به هیچ عنوان راضی نمیشه شما رو با خودم ببرم. میگه به شما و مرضیه خانم عادت کرده و دوری شما براش سخته. نمیتونم روی حرف پدرم حرفی بزنم
از اینکه نمیتوانستم با حسین آقا بروم خیلی دلخور شدم. بغض گلویم گره خورد؛ اما مثل همیشه سکوت کردم و چیزی نگفتم. آقا یک پاکت از ساکش درآورد و عکسهای خودش و همرزمان جوان و مؤمنش را در جبهه به من نشان داد و یکی یکی آنها را به من معرفی کرد و گفت نمیدونی چه زحمتهایی میکشن واقعاً جونشون رو کف دستشون گرفتن و دارن از این آب و خاک دفاع میکنن. بیشترشون کم سن و سال هستن؛ اما ایمان و اعتقاد بالایی دارن. حسین آقا بعد از انجام بخشی از کارهای مهم در سپاه استان گیلان به جبهه برگشت.
هر روز بر تعداد شهدای شهر لنگرود و روستاهای اطراف افزوده میشد. جوانهایی که در پاکی و ایمان واقعاً نمونه بودند و خبر شهادتشان به شدت اندوهگینم میکرد.
بیوقفه اخبار جنگ را دنبال میکردم و لحظهای رادیواَم خاموش نبود. عملیات بدر با پیروزی رزمندگان ما به پایان رسیده بود. برای همین نذری پختم و بین اقوام و همسایهها پخش کردم. به نیت پیروزی رزمندگان مدام دعای توسل میخواندم. گاهی هم با اقوام نزدیک و بقیه زنهای روستا در مسجد جمع میشدیم و مراسم روضه برگزار میکردیم و متوسل میشدیم. از محصولات درختی باغمان مثل پرتقال نارنگی و سیب جعبه جعبه بستهبندی میکردیم و برای جبههها میفرستادیم. چند وقتی بود حال جسمی خوبی نداشتم، رنگ و رویم پریده بود و مدام سرگیجه داشتم.
بچه را به مادرم سپردم و دکتر رفتم. بعد از آزمایش و معاینه متوجه شدم باردارم و خداوند فرزند دیگری به ما هدیه داده است. با خوشحالی برگه آزمایش را گرفتم. مدتی طولانی بود که حسین آقا به مرخصی نیامده بود و من همچنان انتظار میکشیدم زمان برایم به کندی میگذشت؛ گویی زمین و زمان به خواب رفته بودند. حالا دیگر مرضیه خانم یک ساله و نیم شده بود و کمکم داشت بابا و مامان میگفت.
بعد از ماهها انتظار و دلهره حسین آقا به مرخصی آمد. از دیدنش بینهایت خوشحال شدم از ساکش یک مهر کوچک و یک سجاده درآورد و دودستی به طرفم گرفت و گفت: «زهرا خانم! در نگهداری این مهر و سجاده خیلی مراقبت کن. از این به بعد، نمازهات رو با این مهر بخون.»
مهر را بوسیدم و در سجادهام گذاشتم. حسین آقا برگه آزمایشم را که دید، خواند و خدا را شکر کرد. صبح زود به سپاه لنگرود رفت و شب دیر وقت به خانه آمد. مثل همیشه مختصر غذایی خورد و خوابید. نیمههای شب بود و همه جا تاریک. بچه را در ننو گذاشتم و آرام آرام تکان دادم. یک دفعه صدای پایی شنیدم که از پلهها بالا میآمد. ترسیدم و نگران شدم. میدانستم آقا حسین به خاطر فعالیتهای بیش از حدش در سپاه، دشمنان زیادی دارد. منافقینی در استان گیلان هستند که سعی میکنند به هر طریقی شده به او آسیب برسانند.
دستم را دراز کردم تا حسین آقا را بیدار کنم؛ اما یک لحظه با خودم گفتم شاید باهم درگیر شوند و آنها بلایی سرش بیاورند. بهتر است بیدارش نکنم. در دلم فقط دعا میکردم. تا نزدیکیهای سحر بیدار ماندم. حسین آقا که برای نماز شب بیدار شد، بی سروصدا از اتاق بیرون رفتم. دیدم خوشبختانه رفتهاند. دلم کمی آرام گرفت.